ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

كم كم دارم بزرگ ميشم

کودک من

 روی پاهای کوچولوت رو نوازش میکنم  کف پاهات رو بوس میکنم و بو میکشم این ها نشونی از بهشتی بودن توئه این پاها رو بهشت قدم زدند تا به زمین بیان و در اغوش من جا بگیرن ذره ذره وجودت رو وجودت رو دوست دارم تک تک موهای سرت رو نوازش میکنم من عاشقم یه عاشق بی منطق قبل از این هیچ وقت عشق رو اینگونه لمس نکرده بودم و حسش رو نمیدونستم با تو پنجره ای دیگه به روی من باز شد با تو من دوباره عاشق شدن رو یاد گرفتم با تو یاد گرفتم تا تو هستی از هیچ چیزی نترسم یاد گرفتم دیگه اینقدر با زندگی سر سختی نکنم با تو کودکی رو دوباره تجربه کردم همراه تو غذاهای کودکانه خوردم از لیوان تو اب خوردم و خندیدم با تو بازی های کودکانه کردم و ساعت رو فراموش کر...
25 مهر 1391

مبل نوردی

کوه نوردی و صخره نوردی رو همه دیدن و شنیدن این هم از مبل نوردی ارمیا        دیگه موقع خستگی در کردن و خندیدن به منه که با چشماش میگه چاره ای نداری باید از خیر مبل ها بگذری ...
19 مهر 1391

آینه

رو به آینه ام و خطوط دور چشمانم رو میشمارم   لبخند میزنم   خطوط عمیق تر میشوند   و من                      پیرتر   تصمیم میگیرم دیگر نخندم .
17 مهر 1391

باز هم بیخوابی

صبح ساعت 6 بلند میشم برای مبینا صبحونه اماده میکنم تا مدرسه بره  مطمئنم صبحها مبینا روصدا میکنم اما زودتر از اون ارمیا از خواب بیدار میشه و شروع میکنه چهار دست و پا دنبال ما اومدن و دیگه نمیخوابه و بعد رفتن مبینا و باباش اجازه خواب به من نمیده تا زمانی که از بازی خسته بشه و خوابش بیاد امروز بعد از اینکه ارمیا خوابید منم فرصت رو غنیمت دونستم و گفتم یکم بخوابم   اول از همه که همسری زنگ زد تا حالم رو بپرسه و بعد از اون بود که تو کوچه ما که سال تا سال صدای هیچ جنبده ای نمیاد  صدای این وانت بارهای فروشنده بود که سیب زمینی و پیاز فروشش میرفت سبزی فروش میاومد اون میرفت خربزه فروش میاود اون میرفت نان خشکی میاومد انگار همشون با هم ...
8 مهر 1391
1